دریافت کد ابزار آنلاین
بلاگ گروه مترجمین ایران زمین
ماجرای من و خلبان همجنس گرا - کنکور آسان است.
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
http://dadvar.ParsiBlog.com
dadvar1064@gmail.com 
قالب وبلاگ
لینک دوستان


dos75m8k5aft1d6tvvo7.jpg

فرار از دست خلبان همجنس گرای آمریکایی !

msjp56zdlqbu5urkcr0m.jpg


راستش رو بخواهید از مدت ها پیش با خودم کلنجار می رفتم که آیا این مطلب رو بنویسم یا خیر ؟ در واقع بین دو راهی گیر کرده بودم . اگه از آن صرف نظر می کردم ، پس تکلیف رسالت اطلاع رسانی ام چی می شد ؟ مگر نه که از روز نخست با خوانندگان محترم مخصوصآ جوون های نازنین عهد بستم تا  آن چه که از گذشته دور به ویژه دوران پیش از انقلاب می دونم به اطلاع اون ها برسونم ؟ اگر هم بنویسم ، ممکنه بعضی ها خرده بگیرند که در یک سایت خانوادگی وارد مباحث این چنینی شدن از نظر اخلاقی صحیح نیست . چون خانم های زیادی هم خواننده دائمی آن هستند . ضمن این که شرم و حیای خودم هم مانع از نزدیک شدن به این قضایا می شد . در نهایت به این نتیجه رسیدم .. قبل از نوشتن ، به اون دسته از خوانندگان محترمی که مخالف مطالعه مسایل ضد اخلاقی در ارتش آمریکا هستند ، توصیه کنم که آن را نخوانند .

 همجنس گرایی یکی از معضلاتی است که گریبان نظامیان آمریکایی رو گرفته است . و بد جوری در میان این قشر ریشه دوانده است . اگر چه در اغلب ایالت های آمریکا سیاسیون برای اخذ آرای آن ها تسهیلات قانونی برای این گونه افراد در نظر گرفته اند ، ولی در دهه هفتاد میلادی که من در ارتش آمریکا دوره می دیدم ، این عمل تخلف بزرگی محسوب شده و خاطیان رو اخراج می کردند . ولی با وجود سخت گیری های فراوان همچنان شاهد همجنس گرایی در میان پرسنل باسابقه و قدیمی و حتی دانشجویان جوان بودم . از آن جایی که در ارتش شاهنشاهی به ویژه نیروی هوایی تلاش فراوانی می شد تا همگام با ورود تکنولوژی غربی و تجهیزات نظامی ، فرهنگ آمریکایی هم در بین نظامیان ایران گسترش یابد . متآسفانه اون دسته از افرادی هم که گرایشات بیمار گونه ای از قبل داشتند ، با ورود به آمریکا و مراوده با نظامیان به سوی این معضل گام برداشتند .

اگر چه پرداختن به مسایل همجنس گرایی و علل و ریشه های آن در حد دانش من نیست . لذا تهایت تلاش ام رو می کنم تا با در کنار هم گذاشتن خاطراتی که در مواجهه با این افراد داشتم ، صادقانه آن ها رو بیان نمایم . و تآکید می کنم به هیچ عنوان قصد زیر سوال بردن ارتش پیش از انقلاب رو ندارم . زیرا خود من هم یکی از پرسنل آن ایام بودم . این پدیده که پزشکان آن را نوعی بیماری می نامند ، در هر صنف و اجتماعی می تواند بروز کند . به همین دلیل است که روانشناسان برای اجتناب کودکان در آینده به این بیماری ، توصیه های فراوانی به خانواده ها می کنند . در پایان ذکر این نکته ضروری است که در این مطلب سعی خواهم کرد خاطرات برخورد با این افراد رو از دوران آموزشی در ایران آغاز کرده و به آمریکا کشانده  و در تهایت به ماجرایی که در بندرعباس برایم پیش آمد ، آن را به پایان ببرم . امیدوارم مورد قبول شما عزیزان قرار گیرد .

 

 ورود به نیروی هوایی

هیچ گاه خاطره نخستین روزی که خودم رو به نیروی هوایی معرفی کردم فراموش نمی کنم . بعد از سپری کردن هیجده سال که توآم با درد و رنج بود ، می رفتم تا روی پاهای خودم به ایستم . زمستان بود و برف شدیدی همه اطراف و اکناف تهران رو سپید پوش کرده بود . اون موقع با مادر بزرگ و عمه ام در چهارراه گلی واقع در غرب تهران زندگی می کردم  . از ترس این که خواب نمانم ساعت چهارو نیم صبح با عجله بیدار شده و بعد از صرف صبحانه ای کم با عبور از زیر آینه و قرآن از خونه بیرون آمدم . با اولین سرویس اتوبوس های دوطبقه زوال در رفته که غیر از من چند کارگر شهرداری هم درون آن بودند ، به پارک شهر رسیدم . با عجله خودم رو به ایستگاه اتوبوس بعدی که مقصد اش میدان بهارستان بود رسونده و سپس سوار اتوبوس هایی که به سمت خیابان کوکاکولا و نیروی هوایی می رفت شدم . تا پیش از آن هرگز گذرم به این منطقه نیفتاده بود . از این روی از راننده عبوس و بد اخلاق شرکت واحد خواهش کردم من را اول رود خانه پیاده کند .

آشنایی با دوستان جدید ...

طبق کروکی ای که به دستم داده بودند ، قرار بود از این جا با سواری های کرایه با پرداخت 10 ریال  تا پادگان قصر فیروزه  بروم . وقتی جلوی پادگان رسیدم ، هوا تازه روشن شده بود . یکی دو نفر قبل از من  اون جا رسیده بودند و با روشن کردن آتش  منتظر ساعت اعلام شده بودند . هیچ یک را به آن صورت نمی شناختم . ولی نفر بعدی که به ما ملحق شد رو قبلآ دیده بودم . اسم اش " حسن " بود . و دوستی ما از اون جا شکل گرفت . چند روز بعد هم " محمد " به جمع ما پیوست . اون هایی که سربازی رفته اند خیلی خوب مفهوم این دوستی ها رو درک می کنند . و به این ترتیب ما سه نفر همیشه با هم بودیم . اصلآ تصورش رو هم نمی کردیم سال ها بعد هر یک از ما یه سرنوشتی پیدا کنیم . با اجازه خوانندگان محترم من همین الان سرنوشت هریک رو می گم .. چون بحث امروزم چیزی دیگر است . بله عزیزان سرنوشت چنین رقم زده بود که محمد سال ها بعد بر اثر حادثه ای و قصور پزشکان به کماء رفته و سال ها بعد در همون حال هم بمیره ... ( ماجرای او را در یه پست جداگانه خواهم گفت )  . محمد زودتر از من به آمریکا اعزام شد و در برگشت به شیراز منتقل شد ولی ...

45b085zf5hx929wddroy.jpg

 

تجاوز به همکار ...

بله اون طفلک که از بر روی زیبایی برخوردار بود ، و در پایگاه هفتم ترابری با هواپیمای سی - 130 پرواز می کرد ، یک شب در خانه های مجردی پایگاه مورد تجاوز یه نر خر گردن کلفت قرار می گیره !!  و اشتباهی که می کنه بلافاصله موضوع رو به افسر نگهبان اطلاع می دهد . بیچاره فکر می کرد موضوع محرمانه پی گیری خواهد شد . اما هرگز تصورش رو نمی کرد که این امر رسوایی خیلی بزرگی رو  به بار خواهد آورد !! فردای ان روز بگیر به بند ها شروع شد . اداره ضد اطلاعات هم که از بی کاری به سوژه بزرگی دست یافته بود ، دیگه ول کن ماجرا نبود . در یک چشم به هم زدن کوس رسوایی او در همه جا شنیده می شد . خب اون طرفی که این عمل زشت رو مرتکب شده بود ، در زندان به سر می برد . و زیاد جلوی چشم همکاران نبود . اما طفلک محمد سرشو از خجالت نمی توانست بلند کنه .. اولین کاری که کردند ، او را از پرواز برای همیشه محروم کردند .

دوستان جوونی که برای پیوستن به آموزشگاه خلبانی تا مرحله آزمایش پزشکی پیش رفته اند ، خوب می دونند که پزشکان علاوه بر معاینه دقیق ( خیلی عذر می خواهم )  آلت تناسلی  به منظور اطمینان از بیماری های مقاربتی ، از داوطلبان در خواست می کنند تا پشت به پزشک دولا شده تا از سلامت وی اطمینان حاصل کنند . برای همین وقتی صورتجلسه می شود که یکی از پرسنل به زور مورد تعرض قرار گرفته است ، دیگه اجازه پرواز به او نمی دهند . البته من دلیل علمی این کار رو نفهمیدم . و نمی خواهم بدونم .. به هرحال این هم سرنوشت یار دوم من بود .. من هم که بعد از بیست سال خدمت و پرواز در مناطق مختلف جنگی ، سکته کرده و چون اون زمان عمل جراحی پیوند قلب باز در ایران انجام نمی شد ، به کشور سوئیس اعزام شده و در مراجعت علی رغم میل باطنی ام ، به افتخار بازنشستگی نائل اومدم . می گن سرنوشت خبر نمی کنه ...

خاطره در خاطره ... !!

منو ببخشید .. خاطره ای که الان به ذهن ام رسید ، به نوعی به مطالب بالا ربط پیدا می کنه .  در زمانی که دوران آموزش شبانه روزی رو می گذروندیم ، همیشه ما سه نفر در کنار هم بودیم . همان طور که در مطالب قبلی اشاره کردم ، من چون خط ام خوب بود به سمت منشی گردان برگزیده شده بودم . حسن خدابیامرز هم چون از نوجوانی در بازار کار کرده بود ، انبار دارش کرده بودند . فقط در این میان سر محمد بی کلاه مونده بود . برای همین طفلک با اون جثه ظریف خود از تمرینات سخت نظامی خسته می شد . ولی ما سعی می کردیم با تغذیه خوب که ناشی از در دسترس بودن انبار بود ، او رو تقویت کنیم . به قدری دوستی ما سه نفر عمیق بود که محمد به ما پیشنهاد داد که ...  من یه خواهر خیلی زیبا دارم . دوست دارم یکی از شما ها دامادم شوید . برای همین قرار شد در نخستین مرخصی که گرفتیم ، هر سه به اتفاق خونه محمد بریم . تا خواهرش از هر کدومه ما خوشش اومد ، محمد ترتیب بقیه کار ها رو بده ... خلاصه روز موعود فرا رسید .

من سعی کردم با پوشیدن لباس های شیک ، دل خواهر محمد رو به دست آورم .. حدس می زدم که باید خیلی زیبا باشه .. کافی بود یه رگش به محمد می رفت ! حسن ناقلا هم چون سبزه بود ، خیلی خوش تیب تر از من به نظر می رسید . دل تو دلم نبود ... وقتی وارد خونه شون شدیم .. من با دیدن خواهر محمد یه دل نه صد دل دلباخته او شدم .. آخه از شما چه پنهون من شیفته دختر های سفید و ظریف بودم . اون روز من و حسن سعی کردیم به طریقی دل او رو به دست آوریم .. یادمه اون یکی دو ساعتی که خونه شون بودیم ، خیلی وراجی کردم ..!! تا تونستم چاخان کردم .. ولی حسن که از نطق بیان کم تری نسبت به من برخوردار بود ، طفلک سکوت کرده و مدام لبخند می زد ... ولی می دیدم که ناقلا چشم از رخسار خواهر محمد بر نمی داره ... خلاصه روز بعد که از مرخصی برگشتیم ، منتظر بودیم محمد اعلام کنه .. که فرد خوشبخت کیه .. اون روز تا نزدیکی های ظهر صبر کردیم تا محمد از کلاغ پر و بدو و به ایست برگرده ..

b5ayudrvwc6oeknk1lg7.jpg

محمد خسته و کوفته از مشق نظامی برگشت ... من که مثل حالا خیلی کم طاقت بودم ، گفتم ممد جون بکن بگو کدام یک از ما رو پسندید ؟ طفلک که سرخ شده بود گفت ... از حسن خوشش امده ! از ناراحتی به پررویی زده و گفتم دلیل اش رو نگفت ؟ با شرم و حیا در حالی که تته پته می کرد گفت ... اون دوستت که قد بلندی داشت مثل حمال ها می مانه  !! ولی از حسن با وجود قامت کوتاه اش خوشش اومده  . خیلی ناراحت شدم .. ولی چون حسن رو دوست داشتم گفتم مبارک باشه ... بگذریم .. محمد زودتر از من به آمریکا اعزام شد .. پشت سرش من رفتم .. ولی حسن از بیگ تست قبول نشده و ایران موند ... قرار بود با هم ازدواج کنند . این رو محمد در امریکا که مرتب با من مکاتبه داشت می نوشت ... اما متآسفانه به دلیل اتفاقی که برای محمد افتاد ، حسن هم جا زد ! راستی چون بحث انحرافات اخلاقی است ، یادم رفت بگم .. اون اوایلی که به نیروی هوایی رفته بودم ، و از سر دلتنگی شب ها خوابم نمی برد ، بارها دیده بودم که سرگروهبان گردان ، که قد بلند و رفتار خشنی داشت ، آخر شب ها به سراغ بعضی از بچه ها می رفت .. حتی یادمه یه پسره به اسم چنگیز بود که عملآ اسم در کرده بود و همه در باره ارتباط او حرف می زدند !! بعد از اتمام دوره دیگه او رو ندیدم . نمی دونم کجا منتقل شد ؟ شاید هم بیرونش کرده بودند !

اعزام به آمریکا ....

تمام افرادی که اون سال ها به آمریکا اعزام می شدند ، به محض رسیدن یک راست به پایگاه " لک لند " واقع در شهر " سان آنتی نیو "  در ایالت نگزاس وارد می شدند . و پس از اتمام دوره  زبان  در یک موسسه غیرنظامی ( که تقریبآ مثل دانشکده بود )  ، بسته به دوره تخصصی خود به سایر پایگاها منتقل می شدند . مدت آموزش زبان چیزی حدود چهار ماه و نیم بود . این رو هم بگم .. از آن جا که هر ننه قمری از هر شهر و روستا برای اولین بار به دنیای آزاد غرب قدم می گذاشت و با دیدن فصای باز دچار نتاقض اخلاقی و رفتاری می شد ، این بود که افسران رابط این مدت رو خیلی سخت گرفته . به قول معروف نسق می گرفتند . و با گذاشتن برنامه کسل کننده ورزش عصر گاهی در فاصله بین کلاس ها ، همه رو تحت نظارت و کنترل خود در می آوردند . واقعآ زور داشت .. از صبح تا ظهر کلاس ، بعدش نهار .. و تنها بعد از چند ساعت استراحت باید در میدان ورزش حاضر بوده تا مسئولان امار بگیرند ! همه موظف بودند به محض ورود به آمریکا لباس های یک دست ورزشی به همراه کفش کتانی تهیه کرده تا در مراسم حضور یابند . واقعآ حال همه گرفته می شد .

jejixyqbcg3jok2w6ugo.jpg

نخستین برخورد با همجنس گرا ها ...

برای من که آدم تن پرور و تنبلی بودم ، و عادت داشتم بعد از صرف نهار چرتی بزنم ، برنامه ورزش به معنی واقعی شکنجه بود . از این رو یه دنبال بهانه ای بودم تا از زیر این کار خلاص شوم .. بچه های قدیمی می گفتند این کار عملی نیست . و جناب سرهنگ " ثمینی " امکان نداره کسی رو از ورزش معاف کنه .. و من مثل زندانیان ماجراجو که همیشه به فکر فرار هستند ، مرتب نقشه می کشیدم .. تا این که یه روز یه فکر بکری به ذهن ام رسید .. و از اون جا که مطمئن بودم تمام ارتشی ها ارادت خاصی نسبت به شخص اعلیحضرت همایونی دارند ، این بود که وقت گرفته و به دیدار افسر رابط یعنی جناب سرهنگ ثمینی رفتم . او با وجودی که افسر با انضباط و سخت گیری بود ، اما خیلی مهربان بود . بعد از کلی مقدمه چینی عرض کردم ... قربان چیزی به چهارم آبان  روز تولد اعلیحضرت همایونی نمانده است . خدمت رسیدم که بگم بنده در دوران دبیرستان تئآتر اجرا می کردم . اگه اجازه بدهید من گروهی رو برای انجام یه نمایش جالب اماده کرده تا در آن روز در حضور میهمانان امریکایی اجرا کنیم . فرمانده مکثی کرده و گفت .. امریکایی ها از تئاتر ما ایرانی ها چیزی سر در نمی آورند !!

دیدم عنقریب است که پشیمون بشه ، پیش دستی کرده و عرض کردم .. پانتومیم اجرا می کنیم .. گروه موسیقی و رقص ایرانی برگزار می کنیم که نیاز به زبان نداره . سرهنگ که راه دیگری نداشت پذیرفت . فقط پرسید آیا فکر می کنی می توانید به موقع آماده شوید ؟ گفتم اگه ورزش رو دستور بدبد از تیم ما حذف کنند ، حتمآ می رسیم . او در ادامه افزود .. اسم بچه ها رو بنویس بده به من .ضمن این که من یک کارگردان امریکایی رو هم به شما معرفی خواهم کرد ... دیگه از خوشحالی روی پای خود بند نبودم . خلاصه می کنم .. بعد از ظهر ها که تمرین می کردیم ، عده ای آمریکایی هم می آمدند و تمرین ما رو نظارت می کردند .. و اغلب تشویق می نمودند . مدتی بود یک آقایی که عضو شورای شهر بود به اتفاق دو تا دختر خیلی زیبا ، پای ثابت تمرینات ما شده بودند ... مرتب با تشویق های خود بقیه امریکایی ها رو هم وادار به این کار می کردند ...  

یه روز که تمرین ما خاتمه یافت ، همون آقاهه جلو اومده و از ما دعوت کرد تا به ( ولی هال ) که منطقه جنگلی زیبایی بود برویم .. کور از خدا چه می خواهد دو چشم بینا .. سوار ماشین استیشن آن ها شدیم .. وسط راه یکی از بچه ها که مشهدی بود ، با لهجه غلیظ گفت یره این مرتیکه انحراف داره ... می گه ..  ( پوزش می خوام )  اگه با من باشید ، اجازه می دهم با این دختر ها هم رابطه بر قرار کنید !! خدایا چی می شنوم ؟!! که دوستم فریاد کشید ... استاپ .. استاپ و به انگلیسی فهماند که قصد داریم پیاده بشیم .. در همین اثنا اون آقا شکم گندهه پرید و این دوست ما رو بغل کرد ... من تا اومدم متوجه بشم دیدم دو تا دوست دیگرم هم از فرصت استفاده کرده و سریع اون دو تا دختر را در آغوش کشیدند .. صحنه عجیبی بود .. من که هنوز از این وضعیت شوکه بودم .. نمی دونستم به کمک دوستم رفته و از چنگ آن مرتیکه نجات اش دهم یا مانع دوستان دیگرم باشم ؟ که دیدم ناگهان آن دو نفر هم دختر ها رو پس زده و گفتند ای بابا ... این ها هم پسر هستند ... !!

انحراف در بین بعضی همکاران .. !!  

ایامی که در آموزشگاه بودیم ، بعد از ظهر شنبه ها بعضی از آمریکایی ها با خانواده خود به در آموزشگاه آمده و  هر خانواده یک نفر ایرانی رو به منظور پرهیز از افسردگی ، با خودشون به گردش می بردند .. و شب را هم به خونه شون برده و بعد از پذیرایی کامل ، یک شنبه غروب آن ها رو بر می گردوند .. واقعآ انسان های شریفی بودند که دلشون برای افراد دور از وطن و غریب می سوخت .  اما بشنوید بعضی از همین آدم های نامرد ، با وجودی که طرف این همه محبت کرده و از او پذیرایی کرده بودند ، شب هنگام سراغ دختر خانواده رفته و به او تجاوز می کردند !! در یک مورد که گزارش آن به سرهنگ رسیده بود ، متآسفانه یک ایرانی دیگر ، علاوه بر دختر خانواده ، از پسر آن ها هم نگذشته و به او تعرض کرده بودند !!این مسئله خیلی سر و صدا کرد .. اغلب آمریکایی ها به دلایلی به این مسایل اهمیتی نمی دادند .. و تنها زمانی گند کار در می آمد که دختر مربوطه تین ایجر بوده .. که طبق قوانین آمریکا در صورت تجاوز به عنف مجازات سنگینی در بر داشت .  

n0bzw9mr09zij27h8w9m.jpg

 انحراف مقامات بلند پایه ارتش ...

این مسئله فقط مخصوص ایرانی ها نبوده .. و در نزد آمریکایی های عالی رتبه هم رواج داشت !  همان گونه که در مقدمه اشاره کردم ، واقعآ اغلب بیمار هستند .. دوستی برای من تعریف کرد که یه روز بعد از پایان کلاس در پایگاه منتظر وسیله ای بوده که او را به شهر برساند . این رو بگم که معمولآ در پایگاهای نظامی آمریکا ، علاوه بر ایستگاه اتوبوس ، ایستگاه هایی هم در فواصل مختلف خیابان ها تعبیه شده است که روی آن با خطی درشت نوشته شده است .. این نظامی رو سوار کنید ( گیو تو دیس ایر من ا ه  راید ) و بچه ها نعمولآ در این ایستگاه ها می نشستند تا وسیله ای مجانی آن ها رو سوار کنه .. آن روز که همکارم منتظر وسیله ای بوده ، ناگهان می بینه لیموزین فرمانده پایگاه جلوی پایش ترمز می کنه .. او از ترس اش خودش رو جمع و جور کرده و به تصور این که می خواهد به او تذکری .. اخطاری بده .. با ترس و لرز جلو می رود ... فرمانده شیشه رو پائین کشیده و می پرسد کجا می خواهی بری ؟ وی هم چنان که هنوز هم می ترسید .. با ترس و لکنت زبان می گوید ..شهر قربان . و او می گه بیا بالا ... در بین راه از او می پرسه مایلی یه گیلاس با هم بزنیم ؟ او که این پیشنهاد رو از سوی عالی ترین مقام باور نمی کرد ، با شرمندگی می گوید اشکالی ندارد ...

به گفته دوستم .. او که همیشه از روی کنجکاوی دوست داشت منطقه ویژه امرای ارتش رو از نزدیک ببینه ، آن روز این آرزوی وی احقاق می پذیره ... آن ها بعد از پارک ماشین در محوطه ای کلکاری شده و زیبا ، به اتفاق وارد منزل جناب فرمانده کل پایگاه  می شود . به محض ورود با به کار بردن این جا رو خونه خودت فرض کن ، از وی دعوت می کند تا روی مبل راحتی بنشیند ... بعد از دقایقی جناب فرمانده با دو گیلاس مشروب گرانقیمت در دست ، کنار وی می نشیند .. ابتدا صحبت از کشور ایران می شود .. و دوست خجالتی من پس از نوشیدن چند جرعه ، زبان اش گشوده شده و با آب و تاب در مورد وطن اش صحبت می کند .. وی می گفت .. مدام با خود می گفتم اگه فردا تو کلاس به بچه ها بگم خونه چه کسی بودم ، و با او مشروب خوردم کسی باور نخواهد کرد !! و همان جور که غرق افکار رویایی خودش بوده ناگهان احساس می کنه که دست های فرمانده روی پاهای زمخت و شمالوی وی است ! او ابتدا فکر می کنه که بر حسب عادت و یا غفلت او دستش رو بر پاهای او می کشد !! طولی نمی کشد که متوجه می شود جناب فرمانده که حالا اونیفورم خود رو بیرون آورده و با پوشیدن یک روبدشامبر گران قیمت ، کنار او نشسته و همانند یه دختر نوجوان دلبری می کند ....

cjbvpqlaisiicazysd5g.jpg

آرسن لوپن ایرانی های دهه هفتاد ...

و اما بشنوید در همون سال های هفتاد تا هفتاد وسه .. یک ایرانی نامردی اون جا دوره می دید که همه از او انزجار داشتند . اهل شیراز بود و قامتی بلند و چهریه ای زمخت داشت . او با پی بردن به نقطه ضعف آمریکایی ها ، اون جا حسابی خودش رو بسته بود . و ثروت کلانی رو جمع کرده بود . اما این همه پول رو فکر می کنید از چه راهی کسب کرده بود ؟ او هرگز ابایی نداشت که در نزد همگان از رابطه اش با پرسنل آمریکایی سخنی به میان نیاورد ! ولی او در بین منحرفین ، نامرد به تمام معنی بود .. و همیشه با افتخار از شیرین کاری هایش سخن می گفت ... این بابا همان طور که گفتم ، کارش تعرض به آمریکایی های همجنس باز بود .. ولی موضوع به این جا ختم نمی شد . او بعد از مدتی که رفتار حیوانی اش  رو با پرسنل نظامی انجام می داد ، به سراغ آن ها رفته و با وقاحت تمام اعلام می کرد که ... قصد دارد موضوع رو به فرماندهان ارشد وی گزارش نماید !! آمریکایی بخت برگشته به دست و پای او افتاده و خواهش می کرد او این کار را با او نکند .. و در عوض هر چه پول بخواهد ، در اختیار او قرار می دهد ! و به این ترتیب از قربانیان خود اخاذی می کرد . وی ثروت خیلی انبوهی رو  از این راه جمع کرده بود .. اما مسئله به این جا ختم نمی شد .. او قسم خورده بود که این کار را باید با تمام رده های بالای ارتشی انجام دهد .. جالبه موفق هم شده بود .. و تنها به گفته خودش نوبت سناتور ها رسیده بود !! سال ها بعد که روزی برای پرواز چتر بازی به شیراز رفتم ، او را مفلوک گوشه خیابانی در شیراز دیدم . ابتدا فکر کردم اشتباه می بینم .. بچه ها گفتند او روزگاری جرء افراد خیلی اعیان شیراز بود .. اما دست سرنوشت بد جوری از او انتقام گرفت .. گویا اعتیاد پیدا کرده و تمام ثروت خود رو صرف سوزاندن وجود خود کرده بود ! بله خدا جای حق نشسته .. بچه های همدوره او تعریف می کردند .. بیچاره آمریکایی ها بد جوری در مقابل او اشگ می ریختند و ناله می کردند که موضوع رو گزارش نکنه .. چون اخراج می شدند .. و او با بی رحمی تمام آن ها رو تیغ می زد ...

ای کاش این موضوع رو در چند قسمت تقدیم شما عزیزان می کردم ... چون خیلی مسایل  رو به خاطر طولانی بودن صرف نظر می کنم . در طول تمام ایامی که در آمریکا بودم از این موارد زیاد دیدم .. می دونید که بچه های ایرانی در کشف این گونه مسایل خیلی زرنگ هستند .. روزی نبود که بچه خبر مسئله دار بودن مقامی رو کشف نکنند . ولی از میان تمام آن ها یکی مورد آن فرد شیرازی بد جوری روی من تآثیر منفی گذاشت .. یکی هم آن خانواده شریف آمریکایی که در حق اش نامردی شده بود .. این ها مشتی از خروار است .. تا بدانید واقعآ اون جا چه می گذرد .. بگذریم ... بعد از آن که به ایران آمدم ، طی سلسله ماجراهایی به بندر عباس منتقل شدم . اون موقع تازه هواپیماهای اوریون خریداری شده بودند .. و ما جزء اولین سری بودیم که برای پرواز با آن ها انتخاب شده بودیم . از آن جا که با ورود هر تجهیزاتی طبق قرارداد عده ای آمریکایی هم به عنوان مستشار و معلم وارد کشور می شدند ، به همراه هواپیماهای پی تری - اف عده زیادی آمریکایی از خلبان گرفته تا متخصص و کارشناس مسایل دریایی و موشک های گرانقیمت آن هم آمده بودند ..  


پیشنهاد بی شرمانه آمریکایی ...

آمریکایی های مقیم بندرعباس در بهترین منطقه پایگاه اسکان داده شده بودند .. واقعآ مثل بهشت بود .. از اون جایی که من در بین بچه هایی که به اصطلاح در اون ایام تبعید شده بودند ، گاو پیشانی سفیدی بودم ، و اغلب داستان عشق من رو با سوسن شنیده بودند .  برای فراموش کردن خود و عشق ام ، مرتب با مراوده با آمریکایی ها وقت خود رو می گذروندم ...  با اغلب آن ها رابطه خیلی دوستانه ای داشتم . در میان آن ها یک خلبان آمریکایی بود که بیش از همه با من قاطی شده بود .. ما اغلب با هم بودیم .. چه در پرواز و چه در موقع استراحت .. منزلی که به او داده بودند ، درست کنار منزل فرمانده پایگاه بود .. از ان جا که این فرمانده پیر ، دختری جوان و زیبایی رو به همسری اختیار کرده بود ، از ترس زهر چشم پرسنل به خانم زیبایش ، دستور داده بود اون منطقه رو قرق کنند . و با گماشتن پست های نگهبانی ، به هیچ یک از پرسنل اجازه نمی داد نزدیک حریم اون خونه شوند ..!! اما آمریکایی ها از ما بهترون حساب می شدند و کسی به ان ها کاری نداشت .. هر وقت در  نیمه شب اگه مست و پاتیل به خونه  می امدند ، کسی حرفی نمی زد ... !

 دوستی من با آمریکایی فوق خیلی تنگاتنگ شده بود .. اغلب با هم شهر می رفتیم .. اوایل او به من اصرار می کرد که شب ها هم به خونه او بروم .. ولی من چون یه هم اتاقی مسن داشتم ، دلم نمی امد او را تنها بگذارم .. او سرپرست من هم بود ..  همه او را دایی صدا می زدند .. تا این که دایی جان برای ازدواج یکی از فرزندانش به تهران رفت .. دیگه من مشکلی از بابت ماندن در خانه خلبان آمریکایی نداشتم .. راستی این رو هم اضافه کنم که آمریکایی ها اغلب خرید های خود را از کشتی های آمریکایی که در بندرعباس لنگر انداخته بودند انجام می دادند .. یک بار هم من را با خود برد .. دقیقآ مثل قروشگاه های مخصوص نظامیان ( بی . اکس ) که معاف از مالیات بود . اوایل او خیلی ولخرجی می کرد و من احمق خنگ دلیل این همه محبت رو به حساب دوستی می گذاشتم !! اما از زمانی که به خانه او رفتم .. سیل خرید کادوهای گرانقیمت افزایش یافت .. نمی دونم چه جوری شرح بدهم که چه دست و دلبازی های بی حد و حسابی می کرد ..

 تا این که یه شب که خوابیده بودم ، دیدم نیمه های شب بیدار شده و خواهش کرد که به تخت من بیاید ! وقتی با تعجب دلیل اش رو پرسیدم ، گفت خواب بدی دیدم !! و می ترسم . بهش گفتم آخه ما جا نمی شویم .. چراغ رو روشن بگذار .. ولی دیدم بهانه می آورد .. من هم اصلآ در فکرم مسایل بد خطور نمی کرد چون یه آدم خیلی با شخصیتی بود . از همه مهم تر سن و سالی ازش گذشته بود .. ولی او هم چنان اصرار داشت به تخت من بیاید !! بعد از کلی چونه زدن .. گفت .. می خواهم نقش سوسن رو برات بازی کنم !! من احمق سوسن رو سوزن فکر کرده و بیشتر گیج شدم .. خدایا او چی می گوید .. این نصفه شبی سوزن به چه دردم می خوره ؟ اما وقتی نزدیک من آمده و خود را در آغوش ام انداخت ، تمام ماجراهای آمریکا و فساد حاکم در بین نظامیان آن جا جلوی چشمم آمد .. با عجله بلند شدم تا لباس ام رو پوشیده و آن جا رو ترک کنم ... دیدم زد زیر گریه .. و مثل یه دختر نوجوون شروع کرد به زار زدن !! و سپس در حالی که صندوقچه ای رو از کمد خود بیرون می آورد ، به من گفت همه این ها رو برای تو گذاشتم !! نمی دانستم چه می گوید .. وقتی در صندوق رو گشود ، دیدم اسکناس های سبز دلار آمریکاست که زیر لفظی می خواست بده ..

بقدری عصبانی شدم که حال و روز خود رو نمی دونستم .. بهش گفتم تو به این خاطر با من دوستی می کردی ؟ و او در حالی که هم چنان به شدت گریه می کرد ، از من می خواست که ترک اش نکنم .. ولی من بقدری عصبانی شده بودم و بقدری انزجار پیدا کرده بودم ، که حال و روز خود رو نمی دونستم .. واقعآ از پیشنهاد بی شرمانه او بد جوری به هم ریخته بودم ... و عاقبت هر جور بود اون جا رو ترک کردم .. روز بعد پرواز داشتم و چون می دانستم او هم هست ، بیماری خودم رو بهانه آورده و نرفتم .. و سپس تقاضای مرخصی سالیانه نموده و به تهران برگشتم .. بعد از دوهفته که به بندرعباس برگشتم ، در محوطه رمپ پرواز یک فروند هواپیمای سی - پنج یا همون گالاکسی رو دیدم .. از اون جا که یکی از همدوره های من در آمریکا با این غول عظیم الجثه می پرید ، نزدیک رفته تا سراغ او را بگیرم .. همین که نزدیک شدم دیدم دوست آمریکایی من هم به اتفاق عده ای اون جا نشسته و قصد ترک ایران رو دارند .. سریع از پله ها پائین امدم .. در همین حال از پشت سرم صدای او را می شنویدم که می گفت بیا خداحافظی کنیم ... ولی من به سرعت رمپ رو ترک کردم .. فردای ان روز که به اداره رفتم ، یکی از آمریکایی ها بسته ای رو به من داد و گفت دوستت داده .. وقتی باز کردم دیدم از من خداحافظی کرده و به همراه آن هزار دلار آمریکایی هم گذاشته است

دوستان عزیز .. من رو ببخشید که همین جوری با عجله  بخش هایی از فساد اون جا رو براتون ترسیم کردم .. امیدوارم روزی فرا برسه تا این گونه بیماری هم مثل سایر امراضی که ریشه کن شد از جامعه بشریت رخت بر ببنده ... نمی دونم چقدر غلط املایی دارم ... هوا دیگه روشن شده است .. من از سر شب روی این مطلب دارم کار می کنم .. بد و خوب اش رو به بزرگی خودتون ببخشید .. هدف بیان بخشی از مشاهدات ام بود که سر بسته تشریح کردم .. اگه کلامی خارج از نراکت برقلم جاری شده ، امید عفو و پوزش دارم .

http://www.irantrack.com/


[ پنج شنبه 91/11/26 ] [ 10:34 عصر ] [ dadvar ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By Iran Skin :.

درباره وبلاگ

سلام .جهت برنامه ریزی ومشاوره رایگان برای تمام مقاطع تحصیلی با شماره 09101205702 تماس بگیرین.برای موفقیت تو کنکور تماس بگیرین
موضوعات وب
صفحات دیگر
امکانات وب


بازدید امروز: 104
بازدید دیروز: 58
کل بازدیدها: 438795